loading...
مطالب اختصاصی
gorz
pouya بازدید : 3 جمعه 15 فروردین 1393 نظرات (1)

 

سلام دوستان!به وبلاگ من خوش آمدید!من می خواهم که یک سایتی خیلی عالی به شما معرفی کنم.بازی مربی گری ۹۰mr(مستر۹۰)لطفا از این نشانی وارد شوید و ثبت نام کنید! 

لطفاٌ نظر و امتیاز یادتان نرود!!

با هر گونه مشکل در ثبت نام یا ... در نظرات این مطلب مطرح کنید.

 

جهت ورود به سایت روی عکس زیر کلیک کنید

 

 

مجموعه تمرین صحیح بازیکنان در ادامه ی مطلب

 

 

pouya بازدید : 3 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (1)

 

 

سلام.یک سایت دیگ را هم معرفی می کنم.سایت فرماندهی !در این سایت شما یک فرمانده هستید و می توانید قهرمانانتان را تمرین و قوی تر کنید و بعد به جنگ میرید.برای ثبت نام از این نشانی وارد شوید و ثبت نام کنید:

 

 

 

 جهت ورود به سایت روی عکس بالا کلیک کنید.

 

 

pouya بازدید : 3 دوشنبه 18 فروردین 1393 نظرات (0)

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...

فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می گرفتند
و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید؛ من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه ی‌دارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، 
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
با من بگو از آنچه سنگینی سینه‌ی توست
گنجشک گفت: لانه ی کوچکی داشتم. آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه‌ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ ... 
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست
سکوتی بر عرش طنین انداز شد
فرشتگان همه سر به زیر انداختند
خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود، خواب بودی. باد را گفتم تا خانه‌ات را وارونه کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی
گنجشک خیره در خدایی خود ماند
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه‌ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی پرداختی... 
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد...

pouya بازدید : 3 دوشنبه 18 فروردین 1393 نظرات (1)

هر اندازه گناهی بزرگ کهنه شود و به حال اختفا باقی بماند سرانجام هنگام مرگ یا بروز خطر، چون فرصت کشف آن فرارسد، به صورت موحشی زهر خود را برجان آدمی می‌ریزد.
ویلیام شکسپیر

pouya بازدید : 0 یکشنبه 17 فروردین 1393 نظرات (0)
زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد.وقتي كه دقيق نگاه كرد، چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود.زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد يك غول بزرگ پديدار شد.زن پرسيد: حالا مي تونم سه آرزو بكنم؟

غول جواب داد: نخير! زمانه عوض شده است و بيشتر از يك آرزو اصلا راه نداره، حالا بگو آرزوت چيه؟

زن گفت: در اين صورت من مايلم در خاورميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت: نگاه كن. اين نقشه را مي بيني؟ اين كشورها را مي بيني؟ من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهاي متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.

غول نگاهي به نقشه كرد و گفت: ما رو گرفتي؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها. يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.

زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: من هرگز نتوانستم مرد ايده آلم را ملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه به من خيانت نكنه و عاشق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه. ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.

غول مقداري فكر كرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم.

درباره ما
Profile Pic
سلام.به وبسایت من rpouyar.rozfa.comخوش آمدید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظره تان در مورد مطالب این سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 158